شعار سپهر

همنورد افق های دور باید شد

شعار بنیاد برگرفته از شعر مسافر سهراب سپهری است:

  • شعار آن را به این دلیل انتخاب کرده ایم که فعالیت های اجتماعی را در بستر جامعه ایران مسیری سخت می دانیم که نیازمند تلاش و پشتکار است و در واقع همچون فتح قله ای بلند نیاز به همنوردانی دارد که با ارزش های بنیاد همراه شوند و در این مسیر صبورانه و محتاطانه گام بردارند.
  • شعار را از این جهت انتخاب کردیم که هر فعالیت اجتماعی و هر سازمان مردم نهاد نیاز به یک چشم اندازی دارد که همه انرژی و توان اعضایش با نگاه به آن چشم انداز جهت یکسان یابد و هدفمند شود. این هم سوئی لازمه اثربخشی است.
  • شعار را به این دلیل انتخاب کردیم که سازمان های مردم نهاد باید از آینده نگری لازم برای تحقق ماموریتشان بهرمند باشند تا بتوانند نیاز های آینده را هم پاسخ دهند.

بخشی از شعر [مسافر] سهراب سپهری :

عبور باید کرد

و گاه از سر یک شاخه توت باید خورد.

من از کنار تغزل عبور می‌کردم

و موسم برکت بود

و زیر پای من ارقام شن لگد می‌شد.

زنی شنید،

کنار پنجره آمد، نگاه کرد به فصل.

در ابتدای خودش بود

و دست بدوی او شبنم دقایق را

به نرمی از تن احساس مرگ برمی چید.

من ایستادم.

و آفتاب تغزل بلند بود

و من مواظب تبخیر خواب ها بودم

و ضربه‌های گیاهی عجیب را

به تن ذهن شماره می‌کردم:

خیال می‌کردیم بدون حاشیه هستیم.

خیال می‌کردیم

میان متن اساطیری تشنج ریباس

شناوریم

و چند ثانیه غفلت، حضور هستی ماست.

در ابتدای خطیر گیاه‌ها بودیم

که چشم زن به من افتاد:

صدای پای تو آمد، خیال کردم باد

عبور می‌کند از روی پرده‌های قدیمی.

صدای پای تو را در حوالی اشیاء

شنیده بودم.

– کجاست جشن خطوط؟

– نگاه کن به تموج، به انتشار تن من.

– من از کدام طرف می‌رسم به سطح بزرگ؟

– و امتداد مرا تا مساحت تر لیوان

پر از سطوح عطش کن.

– کجا حیات به اندازه شکستن یک ظرف

دقیق خواهد شد

و راز رشد پنیرک را

حرارت دهن اسب ذوب خواهد کرد؟

– و در تراکم زیبای دست‌ها، یک روز،

صدای چیدن یک خوشه را به گوش شنیدیم.

– ودر کدام زمین بود

که روی هیچ نشستیم

و در حرارت یک سیب دست و رو شستیم؟

– جرقه‌های محال از وجود بر می‌خاست.

– کجا هراس تماشا لطیف خواهد شد

و نا پدیدتر از راه یک پرنده به مرگ؟

– و در مکالمه جسم‌ها مسیر سپیدار

چقدر روشن بود!

– کدام راه مرا می‌برد به باغ فواصل؟

عبور باید کرد

صدای باد می‌آید، عبور باید کرد.

و من مسافرم، ای بادهای همواره!

مرا به وسعت تشکیل برگ‌ها ببرید.

مرا به کودکی شور آب‌ها برسانید.

و کفش‌های مرا تا تکامل تن انگور

پر از تحرک زیبایی خضوع کنید.

دقیقه‌های مرا تا کبوتران مکرر

در آسمان سپید غریزه اوج دهید.

و اتفاق وجود مرا کنار درخت

بدل کنید به یک ارتباط گمشده پاک.

و در تنفس تنهایی

دریچه‌های شعور مرا بهم بزنید.

روان کنیدم دنبال بادبادک آن روز

مرا به خلوت ابعاد زندگی ببرید.

حضور «هیچ» ملایم را

به من نشان بدهید …